خدایا... دلم باز امشب گرفته! بیا تا کمی با تو صحبت کنم...!
خدیا... برای تو مینویسم، فقط برای تو!
خدایا... من هنوزم در پس تمام اتفاق هایی که نیفتاده اند میشکنم، چشم هایت را ببند... گوش کن... دخترکی دلش را بغل گرفته و زیر آوار بغض های فرو ریخته اش فریاد میکشد...
خدایا... میشود باران ببارد؟ این بغض به تنهایی از گلویم پایین نمیرود...!
خدایا... این روزها نبضم کند میزد، قلبم تیر میکشد، دارم صدای خورد شدنم را لا به لای چرخ دنده های زندگی میبینم...!
خدایا... دلم یک بیابان میخواهد، تنها باشم، تنهای تنها ، به آسمانت نگاه کنم و فریاد بزنم: خدااااااااااا و زار بزنم، ضجه بزنم، اشک بریزم!
خدایا... شانه ات را میخواهم، میخواهم سرم را روی شانه ات بگذارم و زار بزنم...!
خدایا... دست نوازش گرت را محتاجم...!
خدایا... من اگر اشک به دادم نرسد میشکنم...!
خدایا... خسته شدم! خسته شدم از بس دنبال این آدم ها راه افتادم و ادای زندگی کردن را درآوردم... خلاصم کن...!
