شکارچی تنها

من از دریا یاد گرفتم غرقش کنم هر کسی را که از حدش گذشت...

شکارچی تنها

من از دریا یاد گرفتم غرقش کنم هر کسی را که از حدش گذشت...

شکارچی تنها

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
و ماه ـ عشق ِ بلند ِ من ـ ورای دست رسیدن بود.
دختری از دیار فرزانگان
دانشجوی کارشناسی حقوق، دانشگاه آیت الله بروجردی.
تمام مطالب این وبلاگ متعلق به نویسنده است و کپی فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.

آخرین نظرات

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

این چند روز شدیدن بارون میبارید! گذشته از خسارت های به بار اومده و اخبار تلخی که بهمون میرسه باید بگم این بارون وحشی و تند بازم لطافت خاص خودش رو داره!

روز سه شنبه توی دانشگاه به شددددددددت هرچه تمام تر بارون میبارید، من و سمیرا و " ز " جرات نمیکردیم از دانشکده خارج بشیم ینی تا از دانشکده ی خودمون رفتیم تا سایت توی دانشکده فنی به حدددی خیس شدیم که از چادرامون آب میچکید!! از سایت که برگشتیم بازم شدید بارون میبارید، سمیرا گفت : من که نمیام زیر بارون!!! اصن میمونم همینجا تا بارون بند بیاد!! بعد من مث این خل و چلا !! رفتم موندم زیر بارون و با " ز " گفتم: یه عکسی از من بنداز!!!!!!!!! هرچی میگفتن بیا الان خیس میشی! مریض میشی! اصصصصصلن گوشم بدهکار نبود که نبود که نبود!!! دوتا دستامو گرفته بودم زیر بارون، قطرات بارون میریخت توی دستام و کیییییییییییییف میکردم!!!! چندتا پسر بدو بدو در حالی که کت هاشون رو انداخته بودن روی سرشون از کنارم رد شدن، بعد یکیشون چنان با تعجب به من نگا میکرد یه لحظه فکر کردم شاخ دارم!!!!!! یا شاید دم دراوردم خودم خبر ندارم!!! سمیرا هم هی چشم غره میرفت که آبرومون رو بردی بیا دیگه !!!!!!!!! ولی من بازم گوشم بدهکار نبود و رفتم سراغ گل های داخل محوظه و کییییییییف میکردم از اینکه بارون میریزه روشون!!

بعد از اینکه بارون بند اومد این عکسا رو هم گرفتم !!!!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۴۲
دختری از دیار فرزانگان

امروز توی سلف دانشگاه بازم غذای من لیمو نداشت !!!!

غذای سحر هم لیمو نداشت !!!!

غذای " م " ، " ف " " ز " و " ز " هم لیمو نداشت !!!!!!!!!

بعد اونوقت غذای اون دختره که مانتوی سبز تنش بود و میز جلویی ما نشسته بود لیمو داشت !!!!!!!

غذای اون دختره که چاق و کوتاه بود ، رژ قررررررمز هم زده بود با موهای بلوند و آشفته روی صورتش هم لیمو داشت!!!!!!!!!!

غذای اون دختره که مانتوی قرمز با آستین های مشکی هم تنش بود هم لیمو داشت!!!!

اون دختره هم که قاب عینکش سبز فسفری بود غذاش لیمو داشت !!!!!!!!

کی باید جواب قلب شکسته ی منو بده ؟؟؟؟؟؟ :)))))))

این بود آرمان های ما ؟؟؟؟؟ :)))

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۵۴
دختری از دیار فرزانگان

دیگر کسی ساده نمینویسد

ساده نمی گوید

حتی ساده نگاههم نمی کند

و من همچنان چشمهایم

به دنبال کسی است

که نگاهش ساده باشد

حرف هایش، خندههایش

گریه هایش ساده باشند

ساده بپوشد

ساده راه برود

ساده دستهایم رابگیرد

ساده ساکت بماند

ساده شلوغ کند


باشد فقط همین...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۲۹
دختری از دیار فرزانگان

استاد " ش " شنبه 40 صفحه دادرسی میخواد از من بپرسه!!!! البته 30 صفحه ش مال قبلا بوده که من نخوندم و منفی گرفتم و قراره مثلا جبرانش کنم!!! آخه 40 صفحه دادرسی؟؟؟؟؟؟؟ چهل صفحه نه ها !!! چههههههههههل صفحه !!!!!! اونم دادرسی!!!! دادرسی نه ها !!! دااااااااااااااااد درسی!!!!!!

استاد " ه " یه کتاب کاتوزیان گذاشته گردنمون که باید همه شو حتمن بخونیم!!! و گفته طوری سوال میارم که هرکس این کتاو نخونده بیفته یا نهاااااااااااااایتن با 10 پاس بشه!!!!!!!!!

استاد " ر " هرررررررر کاریش کردیم که کتابو حذف کنه و جزوه بده بهمون قبول نکرد بعد لطف کرده 50 صفحه از کتاب حذف کرده!!!!!!!!! پنجاااااااااااااااااااه صفحه نه ها !!! پنجاه صفحه !!!!!!!!!

استاد " چ " که میگه میخوا 5-6 جلسه جبرانی بذارم براتون!!!!!!!

هفته ی بعدی هم شنبه امتحان اندیشه دارم!!! ( به خودتون بخندید:)))) )

استاد " خ " واسه درس اساسی 1 سه تا کتاب معرفی کرده که من حتا یکیشون رو هم نخریدم!!!!!!!!

فلسفه که دیگه هیچی که مث اون موجود زیبا و گوش دراز !!! گیر کردم تو گل که اصن بابا !!! آبت نبود! نونت نبود!!! فلسفه برداشتنت چی بود!!!!!!!! اونم وقتی که جزو دروس اختیاری هست!!!!!!!

این وسط فقط استاد " ک " خییییییییییییلی حال داد بهمون که گفت آقا !!! من هرررررررچی بگم امتحان ازش میگیرم!! حالا میخواید کتاب بخونید! جزوه بخونید! هررررررررررر کاری میکنید به من ربطی نداره فقططططط به سوالات امتحانی جواب بدین!!!!!!!!!!!!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۵۰
دختری از دیار فرزانگان

پیش از این ها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از این ها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویربود

آن خدا ،بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان ،دور از زمین

بود ،امّا در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی ،جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت...

هر چه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین از آسمان از ابر ها

زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است

آب اگر خوردی عذابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند

تا شدی نزدیک دورت می کند

کج گشودی دست ،سنگت می کند

کج نهادی پای ،لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می کند

در میان آتش آبت می کند

با همین قصّه ،دلم مشغول بود

خواب هایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیّت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود ..

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ ،مثل خنده ای بی حوصله

سخت، مثل حلّ صد ها مسأله

مثل تکلیف ریاضی، سخت بود

مثل صرف فعل ماضی، سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر، اینجا کجاست؟

گفت: اینجا خانه ی خوب خداست

گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی، تازه کرد

با دل خود گفت و گویی، تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست

فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد

قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم، خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در باره ی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا:

پیش از این ها فکر می کردم خدا ...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۱۸
دختری از دیار فرزانگان

ببخشید چند وقتی سرم خیلی شلوغ بود و فرصت مطلب گذاشتن و سر زدن به وب دوستان رو نداشتم!! سال نو رو به هممممممه ی دوستا تبریک عرض میکنم و امیدوارم سالی سرشار از نشاط و شادی و سلامتی داشته باشید!!

کلا من وقتی میخوا دعا کنم اینجوری دعا میکنم:

خدایا:

به هرکی مریضه سلامتی بده!!

به هرکی پول نداره پول بده!!!!!

به هرکی خونه نداره خونه بده!!!!

به هرکی بچه نداره بچه بده!!!

به هر کی شوهر نداره شوهر بده!!!!

به هرکی زن نداره زن بده!!!!

هر کی آزمون داره قبولش کن!!!!

خلاصه هرکی هرچی میخواد بهش بده دیگه!!!!!

حالا ایشالا این دعاهای من تو سال جدید واسه همه اتفاق بیفته از جمله خودم و شما دوستان عزیز!!!

سال نوتون مباااااااااارک!!!!!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۲۹
دختری از دیار فرزانگان