شکارچی تنها

من از دریا یاد گرفتم غرقش کنم هر کسی را که از حدش گذشت...

شکارچی تنها

من از دریا یاد گرفتم غرقش کنم هر کسی را که از حدش گذشت...

شکارچی تنها

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
و ماه ـ عشق ِ بلند ِ من ـ ورای دست رسیدن بود.
دختری از دیار فرزانگان
دانشجوی کارشناسی حقوق، دانشگاه آیت الله بروجردی.
تمام مطالب این وبلاگ متعلق به نویسنده است و کپی فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.

آخرین نظرات

۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است



برای کسی که هیچوقت ندیدمش و گرمی دستانش را حس نکردم:

 
کاش بودی!

 
  که مرا درک کنی... 
 
  کاش بودی! 
 
  که به حرف دل من گوش کنی،
 
  لحظه ای! 
 
  ...
 
  ثانیه ای!
 
  باشی تو و سپس باز مرا ترک کنی.
 
  کاش می شد که بیایی اینجا ،
 
  نه برای همه ثانیه ها! 
 
  فقط! اندازه یک تنهایی.
 
  ای مرهم درد دل من ،
 
  تو گرمی سرد دل من ،
 
  ای حجم حضورت خالی ،
 
  دست تو سبزی زرد دل من...
 
  کاش بودی! 
 
  که سرم را بگذاری روی زانوی پر از مهر خودت 
 
  و به دستی که نفهمیدم چیست. 
 
  بکشی دست به موهای پریشانی من.
 
  کاش بودی که به تو تکیه کنم ،
 
  پشت من باشی و حامی دلم ،
 
  دست بر شانه من بگذاری ،
 
  پر کنی خانه خالی دلم...
 
  کاش بودی! 
 
  که امیدم بخشی 
 
  در هجوم همه حادثه ها...
 
  کاش بودی! 
 
  ولی افسوس که جایت خالیست، 
 
  جای آن تکیه گه شانه من 
 
  و حضور سبزت آرزوییست در این خانه ویرانه من!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۰۶
دختری از دیار فرزانگان

یکی از خوردنی هایی که به شددددددت دوست دارم سمبوسه با سس تند هست!!!! روز شنبه سمیرا گفت: من واسه فردا غذا ندارم!! یادم رفته رزرو کنم، گفتم خو با هم میخوریم! گفت میخوای چندتا سمبوسه هم درست کنم بیارم؟؟ منو میگی!!! دلم غنننننج رفت!!!! گفتم وااااااااااااااای سمییییییرااااااا !!! سمبوسه؟؟؟؟؟؟؟؟ توروخداااااااا بیااااااااااار !!!!!!!!!!!!

خلاصه فرداش که میشد یک شنبه سمیرا سمبوسه درست کرده بود و اورده بود، ما 10 تا 13 مدنی 7 داشتیم، وسطش استاد یک ربع بهمون آنتراکت داد! ما هم رفتیم در کلاس سحر، سحر با استاد " س " کلاس داشت، من در زدم، گفتم: استاد ببخشید! میشه خانم ... چند لحظه بیان؟ کارشون دارم!!! سحر از کلاس اومد بیرون و رفتیم تو محوطه ی دانشگاه نشستیم سمبوسه خوردن!!!!!!!!!!!!!!! با سس و فلفل زیااااااااااااااد !!!!!!! سحر میگفت: منو از کلاس کشوندید بیرون بیام سمبوسه بخورم؟؟؟؟؟؟؟ گفتم کلاسو بیخیال!!! سمبوسه رو بچسب!!!

باد میومد شدییییییید !! پر سر و صورتمون کرده بود سس !!! شلوار من! چادر سحر! مقنعه ی سمیرا!! همه سسی شده بودن!!! به حددددددددی خندیدیم که دل درد گرفتیم! باد که میومد نمیذاشت فلفل بریزیم روی سمبوسه بعد من میرفتم زیر نیمکتی که روش نشسته بودیم فلفل میریختم روش و درمیومدم بیرون!!! اصن یه وضی!! 

خیلی چسبید! خیلی خوش گذشت! اون یک ربع واقعن بهمون چسبید!! وقتی هم برگشتیم کلاس سحر دیگه تموم شده بود!!!!!

ما هم که رفتیم سر کلاس من یه نگاهی به سمیرا انداختم گفتم: پس چرا مقنعه ت سسی شده؟؟؟؟ اونم یه نگاهی به من انداخت گفت: تو چرا اینجوری شدی؟؟؟؟؟؟؟ نگا گوشه ی چادرت!! نگا شلوارت !!!!! ولی دیگه استاد " ه " اومده بود سر کلاس و ما نمیتونستیم بریم بیرون لباسامون رو تمیز کنیم!! من همش دستم به چادرم بود که نره کنار و شلواری که سسی شده نمایان بشه !!!!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۸
دختری از دیار فرزانگان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۸
دختری از دیار فرزانگان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۳۴
دختری از دیار فرزانگان

خدیا... برای تو مینویسم، فقط برای تو!

خدایا... من هنوزم در پس تمام اتفاق هایی که نیفتاده اند میشکنم، چشم هایت را ببند... گوش کن... دخترکی دلش را بغل گرفته و زیر آوار بغض های فرو ریخته اش فریاد میکشد...

خدایا... میشود باران ببارد؟ این بغض به تنهایی از گلویم پایین نمیرود...!

خدایا... این روزها نبضم کند میزد، قلبم تیر میکشد، دارم صدای خورد شدنم را لا به لای چرخ دنده های زندگی میبینم...!

خدایا... دلم یک بیابان میخواهد، تنها باشم، تنهای تنها ، به آسمانت نگاه کنم و فریاد بزنم: خدااااااااااا و زار بزنم، ضجه بزنم، اشک بریزم!

خدایا... شانه ات را میخواهم، میخواهم سرم را روی شانه ات بگذارم و زار بزنم...!

خدایا... دست نوازش گرت را محتاجم...!

خدایا... من اگر اشک به دادم نرسد میشکنم...!

خدایا... خسته شدم! خسته شدم از بس دنبال این آدم ها راه افتادم و ادای زندگی کردن را درآوردم... خلاصم کن...!



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۴
دختری از دیار فرزانگان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۲
دختری از دیار فرزانگان

یکی از چیزایی که خیلی خیلی خیلی دوست دارم لیموی داخل خورشت هست!!! وقتی توی سلف دانشگاه غذای همه لیمو داره بجز مال اینقدر حرص میخورم که نمیفهمم اون غذا رو چطوری خوردم!!!! بعد هی به دوستم میگم : نگا اون لیمو داره!!!! نگا این لیمو داره !!!!! هیچوقت هم پیش نیومده که توی غذای خودم لیمو باشه !!! هفته ی قبل به " سحر" گفتم: رفتیم به اون مسوول غذا میگی برامون لیمو بذاره؟؟؟ گفت: باشه، بهش گفت اون هم خدایی دوتا لیموی بزرگ گذاشت تو غذای هر دومون!

سرتون رو درد نیارم تا من لیمو رو برداشتم که با قاشق نصفش کنم دستم لرزید و لیمو افتاد و قل خورد و رفت زیر اون میز دیگری!!!!!! منو میگی ، بلند گفتم : سحححححررررر !!! لیموووووووووو !!!!!!!!!!! واااااااای خدا !!! چه صحنه ی دردناکی بود!!!!:))))))) سحر لیموش رو داد به من و گفت من زیاد دوست ندارم واسه تو !!!! با این وجود چشم از اون لیموی مذکور برنمیداشتم و هی حرص میخوردم! به سحر گفتم: شنیدی میگن داغ لقمه تا چهل شبه !!!! الان من تا چهل شب عزادارم !!!!! :))))))))

امروز هم طبق معمول من لیمو نداشتم و لیموی سحر رو خوردم !!!!!!!! :))))))


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۱۱
دختری از دیار فرزانگان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۰۰
دختری از دیار فرزانگان

رفته بودم کتابخونه، بارون نم نم میبارید، چه هوای مطبوعی داشت پارک، دلم میخواست ساعت ها اونجا بشینم، روی اون صندلی سبز حافظ بخونم، با صدای بلند:

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

توی اون هوای مطبوع و دل انگیز ناخوداگاه دکمه ی پاز رو فشار دادم، انگار همین سکوت دلنشین صبحگاهی پارک بهترین و آرامبخش ترین موسیقی برای ذهن و قلب خسته ی من بود...! قدم هام رو آهسته تر برداشتم، انگار دوست نداشتم از اون محیط بیرون بیام و وارد محیط نکبت بار خیابون بشم! بلاخره رسیدم به خیابون، صدای موتور، پرتقال فروشی که داد میزد : پرتقال خوب برای مردان با کلاس !!! بوق ماشین ها، قهقهه ی دو پسر جوونی که داشتن سر به سر دوستشون میذاشتن آرامشی رو که بدست اورده بودم به هم ریخت! دوباره دکمه ی پاز رو فشار دادم، صدای شجریان تو گوشم طنین انداخت:

ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون

رسیدم به عابر بانک، دوباره دکمه ی پاز رو فشار دادم، یه مقدار پول برای خواهرم کارت به کارت کردم یه مقدار هم برداشت کردم. سه تا خانوم پشت سرم بودن که کار با عابر بانک رو بلد نبودن! یکیشون گفت: دخترم میشه برای من بزنی بینم عیدی منو ریختن به حساب یه نه! موجودی میخواست! اون دو نفر دیگه هم همین درخواست رو داشتن! براشون انجام دادم و هیچکدوم هم عیدی براشون واریز نشده بود!! راه افتادم سمت خونه و دوباره دکمه ی پاز رو فشار دادم:

ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ببار ای ابر بهار
با دلم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماه رو دادن به شبهای تار
ای بارون.....


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۱۸
دختری از دیار فرزانگان

امروز 8 تا 10 جزا اختصاصی 2 داشتیم! جرائم علیه اموال و مالکیت! 20 دقیقه دیر رفتم سر کلاس! نمیدونم چرا هیچ وقت توی این 7 ترم نتونستم کلاسای 8 صب رو قبل از استاد سر کلاس باشم!! ینی حتا اگه 5 صب هم از خواب بیدار بشم بازم دیر میرسم!!!!

خلاصه استاد " ر " عادت نداره به خاطر دیر اومدن سر کلاس تذکر بده!! مدیونید اگه فکر کنید سوء استفاده کردم از این اخلاقش!!!!! سر کلاس چندتا سوال پرسیدم, چندتا ایراد گرفتم!! که از نظر استاد همه وارد بودن!!! نکته ی جالب اینجا بود که بچه ها هم سوال میپرسیدن قبل از اینکه استاد جواب بده من جواب میدادم!!!!!!!! میدونم از نظر خیلی ها دانشجویانی مث من چندش هستن!!! ولی خب! دست خودم نیست!!! یاد بگیریم درس خون مجرم نیست, بیمار است!!!!!!!!!:))))))))

امروز همونطور که قبلا هم گفتم روز تجلیل از نفرات برتر رشته ی حقوق بود, من لوحم رو از دست استاد " م " گرفتم! هرچند استاد " خ " ، " ر " و " ک " هم بودن اما قسمت بود از دست استادی بگیرم که واقعن و از صمیم قلب دوستش دارم!!!!!

هنوزم این سوال تو ذهنم هست که چرا با اینکه توی سایت دوست من رو زدن سوم، ولی اونا گفتن نفر سوم یکی دیگه ست و از اون تجلیل کردن!!!!!!! هرچند که اونبار هم که من سوم شده بودم, توی سایت منو زده بودن اول ولی روز مراسم گفتن یکی دیگه اول شده و تو سوم شدی!!!!!!!!!!

چون گوشی من مال زمان دقیانوس فقید !! هست امکان عکس گرفتن از لوح و گذاشتن رو وب وجود نداشت علاوه بر این دیدم باید خیلی جاهاش رو سانسور کنم از جمله اطلاعات شخصی, اطلاعات دانشگاه و... و دیگه چیزی ازش باقی نمیموند که کسی ببینه!!!!!!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۴۱
دختری از دیار فرزانگان
حالم خوب نیست، سرم داره میترکه! دلم میخواد به هیچی فکر نکنم! به هیییییچی...! دوست دام مغزم رو دربیارم، بتکونم و خالی کنم و دوباره بذارم سر جاش!
خسته ام... فکر و خیال مثل خوره افتاده به جونم و داره روحم رو میخوره!
عصبانی ام! ناراحتم! ناراحتم از کسی که اووووونقدر خودش رو ضعیف میگیره که یه نکبت بیشعور به خودش اجازه بده هر چرتی از دهنش درمیاد بهش بگه!
عصبانی ام! ناراحتم! از برداشتهایی که از حرفای آدما میکنن!
من از نظر خیلی ها خیلی مغرورم ولی خدا میدونه هییییییچ وقت ، هیییییییچ وقت خودمو از کسی بالاتر فرض نکردم، هیچ وقت نگفتم دیگری از من پایین تره، یا من شایسته تر از دیگری هستم!
عصبانی ام! ناراحتم! از کسی که حرفاش رو بدون مقدمه، بدون واسطه، مستقیم میگه، بدون اینکه فکر طرف مقابلش رو بکنه، فکر مغزش که یه لحظه هنگ کنه، فکر پاهاش که بچسبه رو زمین! فکر زبونش که بند بره! فکر دستاش که بلرزه، حتا فکر حیا و خجالتش رو !!

ناراحتم، عصبانی ام! از خودم، از خودم، از خودم!! از خودخواهیم، از سرکشیم، از خودمختاریم، از حرف حرف خودم بودن! از لجبازیم! از جسارتم، از گستاخیم! از تمرد، از تمرد، از تمرد!!!!


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۳
دختری از دیار فرزانگان

نمیدونم چرا جدیدن حس نوشتن ندارم! شاید به خاطر تغییر آدرس وبلاگ و عادت نکردن به وبلاگ جدید باشه!

به هر حال !

امروز جلسه ی اول کلاس جرم شناسی با استاد " چ "  تشکیل میشه! بنده خدا تصادف کرده بود و به همین دلیل تا حالا کلاساش تشکیل نشده بود!

روز شنبه تو راهرو دیدم ایشون رو، چند قدم باهاش فاصله داشتم، منتظر بودم نزدیک تر بشم و سلام کنم که ایشون پیش دستی کردن و از همون فاصله لبخند زنان سلام کردن!!!!!! به حدددددددی شرمنده شدم، به حدددددی شرمنده شدم که حد و حساب نداره!! منم تو همون فاصله با گشاده رویی و البته چهره ای سرخ از شدت شرمندگی جواب سلامشون رو دادم و نزدیک تر که شدیم احوال پرسی کردم و گفتم: استاد شنیدم تصادف کردید! حالتون خوبه ان شا الله؟؟ گفتن : الحمدالله خوبم! گفتم : ان شا الله که همیشه سالم و سلامت باشید! تشکر کردن و رفتن! پیش خودم گفتم چقدر یه آدم میتونه متواضع باشه که با وجود داشتن دکترای جزا و جرم شناسی و چندین و چند سمت در دادگاه ها و ...  توی سلام کردن به دانشجو پیش دستی کنه!!؟؟ بعد افتادم یاد حرفی از استاد " ش" که میگفتن: آدم درس میخونه که آدم بشه نه اینکه از آدم بودن فاصله بگیره!!!!

فردا روز تجلیل از نفرات برتر رشته ی حقوق هست! اینکه من اول شدم و حاشیه های اون مهم نیست! مهم اینه که بعضیا رسمن دارن دق میکنن که من پوز دوست پسرش رو به خاک مالیدم و رسمن دهنشو سرویس کردم!!!!

بعضیا هم دارن دنبال دلیل و مدرک میگردن که من مثلا از استاد " م " که به سختی به کسی 20 میده الکی 20 گرفتم ! یا استاد " ش " الکی بهم 20 داده ! یا حتا مقاله م رو با پارتی بازی قبول کردن! و حتا استاد " ر " رو مورد بازخواست قرار بدن که چرا پیشنهاد داد کارتحقیقی ای رو که بهش تحویل دادم با وجود اینکه 17.5 شدم تبدیل کنم به مقاله که دوتا مقاله به نامم ثبت بشه!!

و حتی ممکنه فردا دانشگاه رو پر کنن که فلانی اصن کنکور نداره، و اصن همینجوری الکی سرش رو انداخته پایین و اومده دانشگاه!!!!

و هیچکدوم از اینا برای من مهم نیست و از قضا خییییییییییلی خوشحالم که حسودان دارن از حسادت میترکن!!!!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۲۷
دختری از دیار فرزانگان
تو نمیدانی، نیستی که بدانی اما من... از جنگیدن خسته شدم! از جنگیدن برای تو...
اگر بدانی چقدر برایت جنگیدم وقتی بیایی بیشتر باورم داری...
استاد میگفت دعای بدون اقدام فایده ندارد!! اقدام؟؟ کدام اقدام؟؟ چه اقدامی باید انجام بدهم که بیایی؟؟
کاغذ مچاله دیده ای؟؟
مثل کاغذ مچاله میمانم... از بس بغض هایم را مچاله کرده ام!!
دلیل میخواهند برای نخواستنم! دوست دارم فریاد بزنم: نمیخواهم چون او را میخواهم...! اما...
تو کیستی...؟؟ اگر بپرسند چه بگویم...؟؟
تو دست نیافتنی هستی یا من تو را پیدا نمیکنم...؟؟
در برابر آنها مجالی جز گریه نداشتم...!
بی شانه شکستم و سوختم...!
میدانی چرا؟؟
چون پای تو در میان بود...
توئی که نمیدانم کیستی...؟؟
مسخره ست؟؟؟ برای من نیست...!
کم کم انگار باید باور کنم که نخواهی آمد...
سهم چه کسی خواهی شد...؟؟
نمیدانم...


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۴
دختری از دیار فرزانگان

سلام دوستان

من چند روزی مسافرت بودم و نت در دسترسم نبود! معذرت میخوام اگه اومدید و نبودم یا پست گذاشتید و سر نزدم!

رفته بودم اول خونه ی داداشم و بعدم از اونجا پیش به سوی خونه ی خواهرم!!!

وای!! علی خاله, قلب خاله, نفس خاله خیلی لاغر شده بود!!! به من میگه نانا !!!!

بعد با رادوین (برادر زاده م که چند پست پایین تر عکسش رو گذاشتم) دعوا میکردن اصن یه وضی!! علی که بزرگتره میزد!! رادوین هم که زورش نمیرسید چنگ میکرد تو موهای علی و با تمام قدرت میکشید!!! اصن ما چند نفر شده بودیم میانجیگر این دو نفر!!!

بچه گی هم عالمی واسه خودش!!!

من اینقدر که خونه ی خواهرم راحتم خونه ی هیچ کس دیگه راحت نیستم!! اصن با خونه ی خودمون فرقی برام نداره!! شما هم اینجوری هستید؟؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۲۵
دختری از دیار فرزانگان