ببار ای بارون ببار...
رفته بودم کتابخونه، بارون نم نم میبارید، چه هوای مطبوعی داشت پارک، دلم میخواست ساعت ها اونجا بشینم، روی اون صندلی سبز حافظ بخونم، با صدای بلند:
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
توی اون هوای مطبوع و دل انگیز ناخوداگاه دکمه ی پاز رو فشار دادم، انگار همین سکوت دلنشین صبحگاهی پارک بهترین و آرامبخش ترین موسیقی برای ذهن و قلب خسته ی من بود...! قدم هام رو آهسته تر برداشتم، انگار دوست نداشتم از اون محیط بیرون بیام و وارد محیط نکبت بار خیابون بشم! بلاخره رسیدم به خیابون، صدای موتور، پرتقال فروشی که داد میزد : پرتقال خوب برای مردان با کلاس !!! بوق ماشین ها، قهقهه ی دو پسر جوونی که داشتن سر به سر دوستشون میذاشتن آرامشی رو که بدست اورده بودم به هم ریخت! دوباره دکمه ی پاز رو فشار دادم، صدای شجریان تو گوشم طنین انداخت:
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون
رسیدم به عابر بانک، دوباره دکمه ی پاز رو فشار دادم، یه مقدار پول برای خواهرم کارت به کارت کردم یه مقدار هم برداشت کردم. سه تا خانوم پشت سرم بودن که کار با عابر بانک رو بلد نبودن! یکیشون گفت: دخترم میشه برای من بزنی بینم عیدی منو ریختن به حساب یه نه! موجودی میخواست! اون دو نفر دیگه هم همین درخواست رو داشتن! براشون انجام دادم و هیچکدوم هم عیدی براشون واریز نشده بود!! راه افتادم سمت خونه و دوباره دکمه ی پاز رو فشار دادم:
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ببار ای ابر بهار
با دلم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماه رو دادن به شبهای تار
ای بارون.....